پنجره ای باز شد. ... خانه تکانی میکنم
نظرات شما عزیزان:
خیالی گذشت.
بویی خوش پیچید.
زیبایی رخ نمود.
باد عریان ، همچنان در پراكندن اسرار هستي مصر بود.
بياد بياور ، جملات پيچيده براي وصف عشق ساده را !
نگاه ها در تلاقي خطوط موازي !
دلها در تپش ، با ضرب آهنگ اضطراب !
دستها چه سرد !
بياد بياور عهدي را در گذر زمان !
بهار عشق بي ملاقاتي ممنوع!
بياد بياور ، انتظار خيالي وهم آلود ، آغشته به خون دلي !
بياد بياور ، ديوار بلند هجر ، بي دست آويزي براي گريز ،
بي هيچ روزني براي نگريستن به افق !
با غمي سنگين ، نشسته بر دل ، براي گريستن !
بياد بياور ، آوايي چون بوي خوش ، بويي چون باران لطيف ، باراني چون شادي رنگين ، شادي به رنگ الوان پاييز !
بياد بياور ، زماني در گذر ، مكاني در دوردست ، زندگي هم چنان جاري !
به من بگو زمان بي من چه سان خواهد گذشت ؟
بهاري ديگر به ملاقاتت خواهم آمد . شايد بزودي!
وای، باران
…………باران
……..شيشهء پنجره را باران شست.
…..از دل من اما،
……………..چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
………من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
……………….وای، باران
…………………………..باران
………………………………پر مرغان نگاهم را شست.
خواب، رؤيای فراموشيهاست!
…………….خواب را دريابم
………………….که در آن دولت خاموشيهاست.
…………………………..با تو در خواب مرا لذت ناب هم آغوشيهاست.
من شکوفايی گلهای اميدم را در رؤياها میبينم،
و ندايی که به من میگويد:
………….“گرچه شب تاريک است
………………………..دل قوی دار،
………………………………سحر نزديک است.”
دل من، در دل شب،
…………خواب پروانه شدن میبيند.
…………………………مـِهر در صبحدمان داس به دست
……………………………………….خرمن خواب مرا می چيند.
آسمانها آبی،
…….. پر مرغان صداقت آبیست
…………………..ديده در آينهء صبح تو را میبيند.
از گريبان تو صبح صادق،
……………..می گشايد پر و بال.
تو گل سرخ منی
………..تو گل ياسمنی
…………………تو چنان شبنم پاک سحری؟
……………………………………………. نه
……………………………………………..از آن پاکتری.
……………….تو بهاری؟
……………………… نه
……………………….بهاران از توست.
……….از تو می گيرد وام،
………….هر بهار اينهمه زيبايی را.
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
……………….کاروانهای فروماندهء خواب از چشمت بيرون کن!
بازکن پنجره را!
……تو اگر بازکنی پنجره را،
………………..من نشان خواهم داد
……………………………به تو زيبايی را.
بگذر از زيور و آراستگی
………….من تو را با خود، تا خانهء خود خواهم برد
………………….که در آن شوکت پيراستگی
…………………………….چه صفايی دارد
آری از سادگياش،
…………..چون تراويدنِ مهتاب به شب
……………………………….مهر از آن ميبارد.
باز کن پنجره را
……..من تو را خواهم برد
…………………به عروسي عروسکهای کودک خواهر خويش
………..که در آن مجلس جشن
…………………….صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
……………………..صحبت از سادگي و کودکي است
……………………..چهرهای نيست عبوس
کودک خواهر من
……….در شب جشن عروسی عروسکهایش ميرقصد
کودک خواهر من
………..امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
……………………………………..شوکتي ميبخشد
کودک خواهر من
………نام تورا ميداند
………نام تورا ميخواند
………………………گل قاصد آيا با تو اين قصهء خوش خواهد گفت؟
باز کن پنجره را
………..من تورا خواهم برد به سر رود خروشان حيات
……………………………….آب اين رود به سر چشمه نميگردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنيم از آغاز
باز کن پنجره را
…………..صبح دميد!
و چه روياهايی !
………….که تبه گشت و گذشت.
و چه پيوند صميميتها،
…………..که به آسانی يک رشته گسست.
چه اميدی، چه اميد ؟
…………..چه نهالی که نشاندم من و بیبر گرديد.
دل من می سوزد،
……که قناريها را پر بستند.
………..که پر پاک پرستوها را بشکستند.
و کبوترها را
……….آه، کبوترها را
………………و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد
در رفت و روب کمدها
برق خاطره های قدیمی
روحم را میگیرد
لباسی اینجا
تنی آنجا
و من
نه اینجا
نه آنجا
کاش میتوانستم
خانه دل را تکانی دهم
+نوشته
شده در شنبه 18 تير 1390برچسب:,;ساعت14:25;توسط علیf; |
|